دانلود رمان او عاشقم نبود pdf از صدیقه بهروان فر برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
صدای خنده ی سیاوش و دوستانش لبخند روی لب می آورد. مدت زیادی نیست که می شناسمش اما آنقدر رفتارش خوب هست که اعتراف کنم در بین اعضای این خانواده ی شلوغ و پلوغ، می شود به او اعتماد کرد. سینی بزرگی که بنا به رسم این خانه پر از ظروف تنقلات و آجیل و خشکبار است را به سختی بلند میکنم و به طرف اتاق میروم. درد بدی در کمرم می پیچد اما چاره ای ندارم، باید به وضع عادت کنم….
صداهای نامفهوم جناب سرهنگ نشان از اعتراضش دارد. عادت دارد که یا خواب باشد و یا بد و بیراه نثار اطرافیانش کند. صدایش بلند است و گوش خراش اما من جان ایستادن ندارم، چه برسد به اینکه این همه راه را تا اتاقش بروم. سرم را به دیوار تکیه داده و چشمانم را می بندم. صدای زنگ در حیاط نیز به صدای جناب سرهنگ اضافه می شود. وجودم از ترس می لرزد. حتی فکر به اینکه برگشته باشد مو به تنم
راست می کند، چه برسد به دیدن دوباره اش. در خود جمع شده و بیشتر به دیوار می چسبم. طولی نمی کشد که صدای بسته شدن در حیاط به گوش می رسد. این نکته که او کلید این خانه را ندارد کمی قلبم را آرام می کند. _طهورا، طهورا خانم، خونه نیستی؟حتی صدایش هم لبخند به لبم می آورد. با به یاد آوردن وضعیتم با دستپاچگی دست به دیوار گرفته و سرپا می ایستم. دلم نمی خواهد متوجه شود ساعتی قبل
در این خانه چه واویلایی به پا بوده است، نه به خاطر آن موجود پست که ممکن است سیاوش حسابش را برسد، تنها به خاطر خود سیاوش که آنقدر برایم عزیز است که سر شکستگی و شرمندگی اش را نخواهم. وقت این که دستی به سر و صورتم بکشم را ندارم. تنها روسری ام را کمی جلو می کشم تا شاید جای مشت مردانه اش از دیدرس سیاوش پنهان بماند. صدای باز و بسته شدن در هال و به تبع آن صدای شاد سیاوش…