دانلود رمان مغلوب شیطان pdf از فاطمه علوی
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، انتقامی، پلیسی
خلاصه رمان مغلوب شیطان
کارن مارشال، مردی که نامش را به جان شهر میاندازد، پس از مدتها جنایت بیوقفه، سرانجام در دام قانون میافتد. اما نه بازجوییهای طولانی و نه فشار روانی، هیچکدام به اعترافی منتهی نمیشود. رفتارهایش عجیب است، نگاهش خالی، و زبانش بسته. روانپزشکان زندان مشکوک به اختلالات روانی میشوند. در همین میان، پیشنهاد یک افسر قدیمی بر سر زبانها میافتد: «بگذارید دخترم بیاید… رستا، روانشناس جوانی که درک میکند از ذهنهای تاریک دارد.» رستا وارد بازی میشود، اما آنچه در مقابلش قرار میگیرد، ذهنی شیطانیست… نه بیمار، بلکه باهوشتر از آنچه همه میکردند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان سایه صبر
دانلود رمان الماس تلخ
قسمتی از رمان
برای فرار از مشکلاتش خودش و به دوزخ الهی نمی انداخت. اما اون لحظه فقط میخواستم کارن رو بترسونم که خب موفق هم شدم از ماشین پایین اومد و هراسان نگاهم کرد. _شهامتش و نداری! ریشخندی زدم و با جدیت گفتم _بهتره بگی نداشتم ولی الان به قدری خستم که لحظه ای تردید نمی کنم پشت بهش ایستادم و خواستم سمت ساختمون برگردم که بازوم رو چسبید. خصمانه غرید به خدا قسم رستا اگه بخوای حماقت کنی من خودم… میون کلامش پریدم _خودت چیییی؟ هااااان؟
جوابی نداد. با حرص دستم و از حصار انگشتاش آزاد کردم و گفتم _وقتی بمیرم دیگه نمی تونی عذابم بدی. کلافه پوفی کشید و لب زد _سوار شو نقشم گرفت. می دونستم هنوز بهم نیاز داره و راضی به مرگم نمیشه از خدا خواسته سوار ماشین شدم و کارن هم کنارم جای گرفت. رو به راننده :گفت راه بیفت.
از اینکه نقش یک آدم سست عنصر رو بازی کردم، از خودم بدم میومد ولی مجبور به بازی این رول شدم گاهی وقتا آدم باید یک مظلوم جنگنده باشه تا پیروز بشه. همیشه نباید شرافتمندانه در این دنیا زیست. به خصوص در مقابل کارن مارشال اون خودش با مظلوم نمایی، منه ساده و احمق رو به این مخمصه کشوند. و من اگه بخوام در برابرش پیروز بشم، باید مثل خودش عمل کنم. تو این راه، نه پلیس می تونه کمکم کنه! و نه هیچ کس دیگه… همه در این شهر از مارشال حساب می برن و من خودم به تنهایی باید از پس مشکلاتم بر بیام ماشین به راه افتاد و بعد از عمارت خارج شد. در طی مسیر پرسیدم _کجا داریم می ریم؟ جواب سوالم رو نداد ولی گفت: نباید همراهم میومدی مگه کجا داریم میریم؟ یه جایی که اصلاً مناسب تو نیست. وجدانم به صدا در اومد و ملامتم کرد ” نباید همراهش میومدی رستا…
اره. _ولی جزئی از قوانین که همراهی با خودمون نیاریم… به خصوص اگه زن باشه _قوانین رو من تعیین میکنم… فراموش که نکردی؟ مرد سکوت کرد و از جلوی در کنار رفت. _نه…بفرمایید داخل. کارن فشار خفیفی به دستم وارد کرد و من رو دنبال خودش به داخل خونه کشید. اولش از اینکه همراهش اومدم خیلی پشیمون شدم. ولى حالا… با شنیدن حرفای اون ،مرد متوجه شدم اینجا اتفاقات جالبی در حال رغم خوردن وارد سالن خونه که شدیم نگاهم به سه مرد دیگه افتاد. دو نفرشون در حال ورق بازی بودن و یه نفر هم به تنهایی مهره های شطرنج کریستالی رو تکون میداد. کارن با صدای بلندی :گفت _عجب! می بینم که حسابی مشغولید هر سه نفرشون سمت ما برگشتن. چهره هاشون برازنده بود و تیپ و لباس هاشون تمیز و گرون قیمت ولى تجربه بهم ثابت کرده بود.
پشت این نقاب های آراسته و متدین اهریمن پنهان شده قطعا رفیقای ،کارن آدمایی هستن درست مثل خودش. شاید با دوزی کمتر… یا بیشتر! مردی که پای شطرنج نشسته بود، گفت _فکر کردم نمیای پس معلومه منو خوب نشناختی لن! من هیچ وقت جلسات به این مهمی رو از دست نمیدم نگاه لن روی من نشست. با خودت مهمون هم که آوردی یکی از اون مردا که مشغول ورق بازی بود گفت _قرار بود هیچ همراهی با خودمون نیاریم یه سری شرایط پیش اومد که مجبور شدم همسرم و با خودم بیارم چشمای هر سه نفرشون گرد شد. گویی که هر آن ممکن بود از حدقه بزنه بیرون. لن ناباورانه پچ زد _واقعا تو ازدواج کردی کارن؟ فعلا نامزدیم. با حرص نگاهم و بهش دوختم. خوب می دونستم داره اینجوری نقش بازی می کنه تا اعصاب منو به هم بریزه داری شوخی می کنی دیگه؟ نه… اتفاقا کاملا جدی ام.