دانلود رمان سردرد pdf از زهرا بیگدلی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس… چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده… دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد… باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون خرید… ریسک کرد… باید با دردسر زندگی کرد…
می دانستم دوباره تلخ شدهام و خانجان را ناراحت کردم، سریع حرفم را پس گرفتم. ولش کن خان جان خدا بزرگه، ناشکری کردم باز می دونم. لبخندش تلخ بود و باز هم حکایتی در چنته داشت که دل خودش را به آن خوش کند و من را نصیحت… زیر پتو خزیدم و شروع کرد: زمان قدیم یه ثروتمند زادهای سر قبر پدرش نشسته بوده.
و یه فقیرزاده هم یکم اونورتر سر قبر پدر خودش مشغول درد و دل بوده. ثروتمند زاده یه نگاه به فقیرزادهه میکنه و شروع میکنه به فخر فروشی؛ میگه صندوق گور پدرم سنگیه نوشته های روی سنگش رنگیه! مقبره ش از سنگ مرمر فرش شده و روی سنگ قبرش خشت فیروزه به کار رفته ولی گور پدر تو فقط یه خشت خام و یه مشت خاکه، این کجا و اون کجا!
فقیرزاده هم یه نگاه به پسره می کنه و میگه خدا رو شکر که اینطوره. چون تا بابای تو از زیر سنگ و صندوق مرمر در بیاد بابای من رفته رسیده بهشت! حالا مادر اون دنیا مهم تر از این دنیاست، دنیا دو روزه، یه روزش هم که گذشته، حرص هیچی رو نزن، کفرم نگو! با لبخند در حالی که هیچ اعتقادی به حکایتش نداشتم نیم خیز شدم و محکم صورتش را بوسیدم. من کی کفر گفتم مادرم!…