دانلود رمان حماقت کوچک (سه جلدی) pdf از ناشناس برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
سحر دختری که بخاطر ادامه تحصیل از زادگاهش به تهران کوچ میکنه، یه روز تو راه برگشت از دانشگاه تصادف میکنه و این باعث آشنایی سحر و نسیم میشه، آشنایی ک باعث دلدادگی سحر و سامان برادر نسیم میشه دلداگی که تو خودش وصال و جدایی داره وصالی که توش عشق و نفرت داره….
از دانشگاه بیرون اومدم باید سریع میرسیدم خوابگاه اما بارون بود. رعد و برق زد و من جیغ زدم و بازم یاد گذشته افتادم. #فلش بک# داشتم از مدرسه برمی گشتم خونه که چشمم به بستنیای دست بچه ها افتاد. دلم می خواست منم بستنی می خوردم اما پولشو نداشتم. بابام یه کارگر ساختمونی ساده بود و به زور می تونست خرج من و دو تا داداشمو در بیاره.
خبری از پول تو جیبی مدرسه نبود. تو فکر این بودم چی میشد منم بتونم هرروز بستنی بخورم و داشتم بچه ها رو نگاه می کردم که یهو خوردم به یه نفر. سرمو بالا اوردم دیدم پسرعمومه (سامان) و داره با نیش باز نگام میکنه. سامان_بستنی دوس داری؟ _آره خیلی دوس دارم. بیا بریم تا برات بستنی بخرم ولی به یه شرط. از خوشحالی می خواستم بال در بیارم. _چه شرطی؟
سامان یه نگاه عجیب بهم انداخت و دستمو تو دستاش گرفت. _به شرط اینکه بیای خونمون با هم بازی کنیم. منم از خدا خواسته قبول کردم._اول میریم بازی می کنیم بعد برات بستنی میخرم. _باشه. خونه اونا یه کوچه با خونه ما فاصله داشت ولی وضعشون خیلی بهتر از ما بود. رسیدیم دم خونشون وارد که شدیم دیدم داداش کوچیکش ساسان هم هست….