دانلود رمان با من حرف بزن pdf از ققنوس برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
گاهی آدم از روزمرگی و زندگی پوچ خسته میشه و دنبال یه چیز با ارزشه که رنگ زندگیش عوض بشه. نیلوفر هم دختریه که از عشقای آبکی خسته شده و از خدا یه عشق جاودان میخواد ….
اونروز بی حوصله تر از همیشه بود. نگاهش رو بین جمعیت می چرخاند. با خودش تصور میکرد هر کدوم از این آدما چی تو سرشون میگذره؟ یه زن با بچه… یه مرد کچل… یه دختر جوون که دستش تو دست نامزدش بود… یه پسر نو جوون که به تلفنش حرف میزد… یه مرد ویلچر نشین. نگاهش روی مرد ویلچر نشین موند به سمت او می آمد. بی اراده روسریش را جلو کشید و موهایش را پوشاند.
مرد نگاهی به کتابهای جلوی غرفه انداخت ونگاهی به او انداخت و رفت. نیلوفر به فکر فرو رفت. برای این آدمها احترام خاصی قائل بود. صدای نازک و ملتمسانه نازنین او را به خود آورد…
_نیلووووووووووووووو… نیلوفر اخمهایش را در هم کشید وگفت:
_من نمیتونم… نازنین باخنده گفت:
_چیو نمیتونی من که چیزی نگفتم…
_از طرز نیلو گفتنت معلومه یه چیزی ازم میخوای. نازنین بلند بلند خندید…. یک نفر قیمت یک کتاب از از نیلوفر پرسد و بعد از شنیدن قیمت رفت.
نازنین ادامه داد:
_نیلو از صبح تو این نمایشگاه رو پا پا وایسادم جون نازی برو یه چیزی از این بوفه بخر نیلوفر شانه هالیش را بالا انداخت و گفت:
_به من چه خودت برو… نازنین با لبخند گفت:
-اینجا رو بسپرم به توی گیج حواس پرت؟ نیلوفر حوصله کل کل با نازنین رو نداشت. میدونست اگه نره نازنین دست بردار نیست. برای همین بی آنکه حرفی بزند از غرفه خارج شد… نازنین با خنده گفت:
_قربوووووووووووووونت هوا کمی سرد بود. باد شدیدی می وزید…