دانلود رمان حقیقت یک رویا pdf از محدثه محسن پور برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
بذار فکر کنم دوستم داری… مگر چه میشود؟؟؟؟ از توکه چیزی کم نمیشود…. امشب دلم دوباره تو را خواست از خدا…آه ای دعای هر شب من! مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب دیداری نخواهد داشت؟! به این مرغی که کوکو میزند تنها، مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟! مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟! کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد.. دو خواهر…دو همدم….دو دوست… روزی کنار هم بودن…دوشادوش…. در جبر زمانه پشت هم بودن…. یتیم بودنشان با مهر تمام نشدنیه مادر به چشم نمی آمد…. ولی روزی طوفان عشق بر سر راه زندگیشان کولاک کرد…. سونامی ایجاد شد ….و خراب کرد… کنار هم بودنشان شد مقابل…. شد غریبگی… شد کینه… ودر آخر…… همیشه این عشق است…
سرمو خاروندم و نگاهمو به دور تا دور پذیرایی گردوندم. نه خوبه، ترشی نخورم یه چیزی میشم. خنده شیطانی به لبم اومد که با به یاد آوردن قیافه خشمگین ستایش همه خوشیم زایل شد. اوووف. خدایا حالا کی حوصله داره بره حموم. با کلافگی داشتم با خودم دو دو تا چهارتا می کردم که بیخ گوشم صدای محکم ستایش منو از جا پروند…
– اگه فکر کردی میذارم با این بوی گند عرقی که راه انداختی تو خونه جولان بدی کور خوندی. اگه تو ابرو نداری من که دارم…پس زود تکونی به خودت بده تا ساعت از دستت در نرفته…
به قول لورا یه نگاه عاقل اندر سفیه ای بهش انداختم که خونسرد نشست رو مبل و پاهاش رو انداخت روی هم و به ادامه مانیکور ناخنش پرداخت.
پوف محکمی کردم و گفتم: شوما به پانیکورت برس عقب نمونی…
عقب گرد کردم و به قصد حموم همون طور که از پذیرایی خارج می شدم، صدای تمسخر ستایش تو کل خونه پیچید…
– من نمی دونم اون دوست عقب مونده ات چی بهت یاد میده که روز به روز مونگول تر میشی؟ اون از وضع درس خوندنت، اون از وضع لباس پوشیدنت…اینم از این که به مانیکور میگی پانیکور…یه کم اون مخ تعطیل شده ات رو به کار بنداز…