دانلود رمان یک شب لعنتی pdf از دختر ایرونی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
درتاکسی رو بستم و از راننده خواستم تا چمدونمو برام بیاره. رفتم نزدیک پلاکش درست بود. آیفن روزدم و درباصدای تیکی باز شد. در رو ھل دادم و رفتم تو و راننده ھم چمدونمو داد دستم و رفت. صدای انریکه به وضوح شنیده میشد. یه حیاط خوشگل جلوی روم بود. ازدور کسی رودیدم که داشت به سمتم میومد…آه…بلھ…این آرش بود. عکسشوبرام ایمیل کرده بود….
آرش نزدیکترشد ومنو تو بغلش فشرد وگفت:
-الله ابھی (بھاییان به سلام الله ابھی میگویند)
-الله ابھی وسلام…
-خیلی خوش اومدی…سلام…سفرخوبی داشتی؟
-بله…سفرخوبی بود…
-بیا بریم تو تابا بقیه آشناشی…ھمه منتظر تو ھستن…
تو چشمای آبیش زل زدم. خوب می دونستم که این چشمای سرد و بی روح آبی رو از مادر اروپاییش به ارث برده بود…آرش در روبرام بازکرد ومن رفتم داخل. ولوم صدای انریکه حالابیشتر شده بود…آرش دررو بست و منو تا سالن ھمراھی کرد. وقتی رسیدیم به سالن ۳ تا دختر و ۴ تا پسردیدم که ھمه با لبخند به من نگاه می کردند…آرش باصدای بلند گفت:
-خب بچه ھا این خانوم زیبا سایه رستگارھستن…
و رو به من با لبخند گفت:
-سایه بیا تا با بچه ھا آشنات کنم…
آرش دست منوگرفت و برد نزدیکتر…
-خب…سایه این دختر شر و شیطون شیدا ھست…
شیدا منو بغل کرد و گفت:
-ازدیدنت خوشحالم…
-منم ھمینطور…
-اینم نگاره وایشون ھم لیلی ھستن…
ھردوتاشون منوبغل کردن و بھم خوشامد گفتن…قیافه لیلی خیلی مھربون بود و نگارچشمای عسلی زیبایی داشت…وبعد رسیدیم به پسرا…
-ایشون سامان ھستن، فرشاد، میثم و امیر احسان….