دانلود رمان ملکه کوچک pdf برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
این دومین باری بود که این دخترک و میدیدم. یه حس عجیبی بهم میداد.. موهای بافته شده اش و رقصیدنش میون درختا فقط کمی غریزه خفته مو بیدار میکرد.. برام مهم نبود بچه اس یا یه رعیت، فقط داغم میکرد و آتیش مردونگیمو شعله ور… از پشت بغلش کردم که از ترس هیییین بلندی گفت….
کنار گوشش گفتم: جیغ نزن، آروم باش. اگه دختر خوبی باشی اذیتت نمیکنم… با دیدنم چشماش گشاد شد مگه این اطراف کسی بود که منو نشناسه… از ترس دیدنم زبونش لال شد. روی پام نشوندمش. تنش میلرزید و چشماش اشکی… سرمو توی گردنش بردمو بوی تنش هرو به ریه هام فرستادم، لعنتی عالی بود… دستی به سینه های تازه سر درآوردش کشیدمو توی دستم فشردمش .. آخ از سر دردش لذتمو دوچندان کرد…
نمیدونم چم شده بود اما دلم میخواست بیشتر از این پیشروی کنم… نمیدونستم میتونم جلوی دهنش و بگیرم که خفه خون بگیره یا نه اما انگار بعد از مدتها حس جنسی ام برگشته بود و دیگه عقلم از کار افتاده بود.. پیراهن گشاد تنش و بالا زدم وسینه های کوچیکشو زبونی زدم.. دست پا میزد که این کارش اصلا باب میلم نبود..گاز محکمی به سینه اش زدم و عصبی گفتم: اگه تکون بخوری همینجا سرت و میبرم و چالت میکنم.
تا جایی که از در بیرون رفت و توی کوچه ایستاد.. با قاطعیت تمام گفتم: من نه تورو، ونه این بچه رو نمیخوام..برو از زندگیم دور ور زندگیم نباش..دور ور هیوا نباش.. نباش ماهرخ نباش که بد میبینی.. هضمش برام سخت بود باورش سختتر. نمیشد به هیچ وجه جور در نمی اومد. درو بستم و تا خواستم به سمت خونه و آرامش برگردم، یاسین بی جون بازومو چنگ بچه ی توئه یاسر…