پست های ویژه
دانلود رمان گلپر pdf از مهتاب برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
امروز روز سختی بود، یکی از اون روزا که نفسم و میبرید. ولی هنوز کارای زیادی داشتم که باید انجام می دادم و وقت استراحت نداشتم..باید میرفتم روستا برای گرفتن طلبام از کشاورزا امروز آخرین مهلت بود و خودم شخصا بهشون رسیدگی کردم. وقتی روستاییا می دونستن آخرین مهلت و من برای گرفتن طلب میرم، بدون دردسر و درگیری حساب شون و تسویه میکردن، فقط مونده بود یک نفر…
مردک روستایی که هر دفه با گریه و التماس وقت گرفته بود،و این من و خیلی عصبانی میکرد..سه سال پیش بابت درمان زنش ازم پول گرفت و هنوز هم پس نداده. اگه این بارم طلبم و نده خونه شو ازش میگیرم تا منو دست کم نگیره..با علی که دست راستم هست تمام طلب ها رو وصول کردیم. میگفت چند باری که به خونش رفتیم چیز با ارزشی نداره تا مصادره کنیم. خودش تنها تو کلبه جنگلیش زندگی میکنه. همه رو مرخص کردم، با علی تنها رفتیم به طرف جنگل. تا بعد از اون کمی بریم اسب سواری و تمدد اعصاب ….
وقتی نزدیک خونش رسیدیم دیدم که یه دختر با موهای بلند تا روی باسنش می رسید و یه پیراهن بلند سفید رفت تو
خونه. اینقد موهاش بلند بود ریخته بود تو صورتش که اصلا چیزی معلوم نبود. در زدم کسی در و باز نکرد، عصبانیتم هر لحظه بیشتر میشد. لگد محکمی به در زدم و رفتیم تو فکر میکردن با باز نکردن در من پشیمون میشم و میرم.. مردک با عجله اومد جلوی در و تته پته کنان گفت:ارباب…ارباب جان خوش آمدید… می گفتید من خدمت برسم…
_چاپلوسی بسه پیرمرد اومدم پی طلبم
با چشم کل خونه رو نگاه کردم از دخترک خبری نبود
_ارباب بفرمایید اول بشینید گلویی تازه کنید
نعره ای زدم و گفتم؛پولم حاضرِ یا نه؟
به زانو افتاد و بدنش لرزش خفیفی گرفت
$نه ارباب باور نتونستم جور کنم،خواهش میکنم یه فرصت دیگه بدید بهم..ارباب..
روی صندلی رنگ و رفته نشستم و رو به علی کردم
_علی یعنی سه سال فرصت کمی بود که بازم فرصت میخواد؟؟
