دانلود رمان بانوی قصه pdf از الناز پاکپور
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه
خلاصه رمان بانوی قصه
همراز، دختری که از عشق خواهرش فقط خاکستر خاطرهها برایش مانده، هنوز با کابوس آن روزها زندگی میکند. روزهایی که خواهرش قربانی بیوفایی همسر و غرور کور خانوادهی او شد. اما حالا وقتش رسیده. همراز میخواهد دست بچههای خواهرش را بگیرد و از چنگ همان خانواده بیرون بکشد. اما سر راهش، مردی ایستاده که هیچ شباهتی به او ندارد. عموی بچهها؛ سرد، مغرور و زخمی از گذشتهای که میانشان هنوز زنده است. با هر برخورد، آتشی از اختلاف شعله میکشد، اما زیر این خاکستر، جرقههایی از درک، آرامآرام خودی نشان میدهد… و شاید همین تفاوتها، همان چیزی باشد که دلها را به هم نزدیکتر میکند.
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان تروما
دانلود رمان گناهکار
قسمتی از رمان
کمی اخماش رفت تو هم من چیش خودم اعترا کردم واقعا از این که این اخم ها بیشتر توی هم بره می ترسیدم. – دقیقا منظورتون از مجبور کردید چیه خانوم؟ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با ملایم ترین جملان صحبت کنم و گرنه جواب های بسیار کوبنده ای هم داشتم: راستش رو بخواید من بهش افتخار میکنم و البته بسیار هم دوست دارم که یانو بلد باشه و بزنه. – خوب چس مسمله کجاست؟ این آدم واقعا متوجه نمی شد یا من رو گیر آورده بود؟ دامن لباسم رو کمی توی مشتم گرفتم: جناب انتظام نیوشا یه دختر 10ساله است یه دختر خانوم عاقی 10ساله که خیلی خوب هم هنر رو میشناسه چرا بهش این فرصت رو نمیدید تا خودش انتخاب کنه. – خانوم نیوشا یه دختر بده 10ساله است که خیلی ازم مسائل رو درست تشخیص نمیده. دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم
دهنم هم خشک شده بود آب دهنم رو قورن دادم: اون داره جا به نوجوانی میذاره کم کم تبدییل به یه خانوم جوان میشه … باید یاد بگیره که حق انتخاب داره … کمی روی میز خم شد و دست هاش رو توی هم قفی کرد: حق انتخابش رو کسی ازش گرفته؟ کمی روی مبل جا به جا شدم و زل زدم به چشماش کمی جا خورد: نگرفته؟ شما ازش چرسیدید؟ شاید ساز دیگه ای دو ست داره بزنه؟ شاید دوست داره کاره دیگه ای انجام بده … حتی لباس هاش رو هم انتخاب می کنید … نیوشا احتیاج داره بیشتر درک بشه … – خانوم محترم شما طوری صحبت میکنید انگار ما این جا داریم شکنجه اش میکنیم … به نظر خودش این شکنجه نبود؟! – البته که من منظورم همدین چیزی نبود … من دارم میگم بهش به عنوان یه دختر که کم کم خانوم هم میشدده فرصت بدید راجع به لااقی تفریحاتش تصمیم بگیره … – اون یه خانوم از خاندان انتظام …
با قوانین و البته با نمادهای این خانواده بزرگ میشه. – جناب انتظام … این جا انگلستان نیست که پادشاهی داشته باشه که خاندان های اشرافی داشته باشه … این جا ایرانه … این جامعه به اندازه کافی برای نیوشدا بعنوان یه زن … محدودیت هایی خواهد آورد چرا ما در داخل منزل هم داریم ابتدایی ترین آزادی فردیش که حق انتخاب لباس و موسیقی اش هستش رو هم ازش میگیریم … می تون قسم بخورم که شوکه شده … اصلا انتظار این نطق غرا رو از من نداشت فکر کنم … می دونستم تند رفتم … اما نمی گفتم می مردم … چند ثانیه بی شتر طول نکشید که به خودش مسلط شد. خوب فهمیده بودم که روند این گفت گو رو دوست نداره … یا شاید انتظار دیگه ای داشته. – ما آزادیی ازش صلب نکردیم … داریم یادش میدیم درست زندگی کنه … – آدم هایی یاد میگیرن درست زندگی کنن که از درون سالم باشن … روحشون چر از لا بازی نباشه …
نفس بکشن … دنیای نیوشا خیلی رنگیه و خیلی حساس … اون بیشتر از هر چیزی نیاز به درک شدن داره. خونسردیشو رو حفظ کرده بود اما کمی هم سردرگم شده بود: قبی از تمام آزادی هایی که دارید ازش دم می زنید … نیوشا بعنوان یه دختر خانوم از یه خانواده به نام موظفه قوانین رو یاد بگیره … مشتم رو محکم تر کردم و سعی کردم نفس بکشم … این آدم تنها آدم روی زمین بود که میتونست تمام خوش بینی های من رو از بین ببره و تا این حد عصبانی کنه: اون قبل از این که از خاندان شما باشه جناب … آدمه … و زنه … مردسالارانه دارید باهاش بر خورد میکنید. کمی روی میز خم شد: مرد سالارانه است که ازش میخوایم طوری لباس بپوشه که توجه جلب نکنه؟ منظورش مطممنم به نوع لباس پوشیدنه اندکی توی چشم من بود … من دختر سبکی نبودم … لباس های تنگ و یا آرایش های غیر نرمال نداشتم … من فقط یه تیپ هنری و ساده داشتم …