دانلود رمان انار pdf از الناز پاکپور
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه رمان انار
خزان، عکاسی جوان که در آستانه سیویکسالگی ایستاده، دختریست که گذشتهای پر از زخم و تاریکی را پشت سر گذاشته است. در نوجوانی، درست زمانی که باید بیخیالی را تجربه میکرد، درگیر واقعیتی شد که بر شانههای نحیفش سنگینی میکرد: جدایی پدر و مادر. اما او ماند؛ ماند تا مراقب پدری باشد که زخمی از جنگ بازگشته بود، نه با بدنی زخمی، که با روانی فرسوده. پدری که نهایتاً در برابر چشمهایش، خود را از این جهان رها کرد. در دل آن سالهای تیره، نوری هم بود؛ عشق پسرعمویی که روزی با او نامزد شد، اما آن رابطه نیز در هم شکست و نبودنش، زخمی دیگر شد بر دل خزان. فشارها چنان بر روحش سنگینی کردند که خود نیز برای لحظهای تصمیم به پایان گرفت…
اما مرگ، او را نپذیرفت. آن شکست، نقطه عطفی شد تا از خانواده پدری دل بکند و راهی خانه مادر شود؛ برای یافتن دوباره زندگی. دوازده سال گذشته و حالا خزان، زنیست مستقل، استوار، با جای پایی محکم در تهران. با خواهرخواندهاش حنا و دوست وفادار و همدلش دنیا، شرکتی تبلیغاتی را پایهگذاری کردهاند که در آن هنر و تلاش، ستونهای اصلیاند. اما درست در لحظهای که فکر میکند گذشته را پشت سر گذاشته، سرنوشت بازی تازهای آغاز میکند. واحد روبهروی شرکت، حالا دفتر وکیل جوانیست به نام پندار طلوعی — مردی از گذشته خزان. مردی که روزی سایهاش بر همه روزهای او افتاده بود و هنوز هم، با تمام انکارهای خزان، سلطنت دلش را رها نکرده است…
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان دو سنگ یکی کهربا
دانلود رمان ببار بارون
قسمتی از رمان
حنا کفش های قرمز جدیدم رو تو چمدون گذاشت. باورم نمیشه داری میری. _ موهام رو کلافه بین دست هام گرفتم. ول کن نمیرم مگه مرض دارم؟؟ حنا کلافه دست به کمر وایساد رو به روم مگه مردم مسخره ی تو هستن. صدای گریه ی پر نشاط عمه ات رو از پشت تلفن حتی منم شنیدم. از صبح چهار بار حرفت رو عوض کردی پوفی گفتم و لبه ی تخت نشستم: معده ام بهم گره خورده. اصلا چه دلیلی داره برم و با آدم هایی مواجه بشم که این مدت حتی فکرشونم آزارم داده؟ روی زمین رو به روم نشست: برای اینکه بری و نشون بدی خزانی که میشناختن با الان خیلی فرقی میکنه…خزانی که دیگه شبیه اون روزهاش نیست دست هاش رو بین دست هام گرفتم به محبت ته چشم هاش نگاهی کردم. واقعا نیازی نیست خودم رو به کسی اثبات کنم. اون اثبات خیلی وقتها به خودمونه_ با ابروی بالا رفته نگاهش کردم…
مثل بی محلی بی دلیلت تو این مدت به سهند. پوزخند کجی روی لبش اومد بی محلی نیست. حد خود را دانستن است. فرزندم این رو گفت و از جاش بلند شد. به دنبالش راه افتادم: چی داری میگی تو؟؟ وسط سالن ایستاد و نگاهم کرد: یه چیزهایی ته ذهنم اومده بود عروسی دنیا من رو سر جام نشوند!! قلبم یخ زد حنا من رو ول کن خودت رو بچسب. با مادرت موافقم. قایم شدنت یه جور اعلام ضعف به اون آدم هاست برو و سطشون خرامان خرامان راه برو. بازوش رو گرفتم وایسا ببینم از پسر عموت خوشم نمیاد. هیچ وقت هم نمیبخشمش. خوب هم کردم اون حرفا رو بهش زدم. برو نشونش بده چی از دست داده این جواب من نیست. هیچ چیزی برای جواب دادن نیست. یک جاهایی باید با خودت بشینی و درست و حسابی حرف بزنی. من با خودم به توافق رسیدم به تو هم پیشنهاد میکنم.
با خودت به توافق برسی سرم رو بین دست هام گرفتم…حرف های حنا حتی برنده تر از حس و حال خودم بود. ویبره ی موبایلم اعصابم رو خرد کرد. با دیدن تماس پندار از جام بلند شدم. با توجه به رفتار این مدتش اصلا منتظر تماسش نبودم. الو بیدارت که نکردم؟ سلام. تک خنده ای کرد: از سلام واجب تر بیدار نکردنته. نفسم رو بیرون دادم: نه بیدار بودم. پس سلام لبخندی روی لبم اومد از دوباره تبدیل شدنش به پنداری که شبیه پندار خیلی وقت پیش شد. سرحال تر بود انگار. فردا ساعت 1صبح میام دنبالت یه لحظه صبر کن. من خودم میام اصلا فکرشم نکن. ماشینت برای جاده امن نیست. میدونم بلیط پرواز هم گیرت نیومده. امکان هم نداره بذارم یا شخصی ها بیای. پس فقط یه گزینه میمونه. من بدجنسی بامزه ی ته کلامش باعث شد خنده ام بگیره خیر گزینه ی اتوبوس هست تو هرگز سوار اتوبوس نمیشی.
میدونم حالت رو بد میکنه. دستم رو روی زانوهام مشت کردم اشاره ی بی جایی به یکی از خاطرات بی خود خیلی وقت پیش بود. به رفتن برای عید پیش مامان که تو شهری با فاصله ی دوساعت از خونه ی پدربزرگ زندگی میکرد. عمه اصرار داشت برم و برای اینکه پندار من رو همراهی کنه بد شدن حال من تو اتوبوس رو بهانه کرد. هر چند حال بد بابا مانع از رفتنم شد اما انگار فهمید نباید عنوان میکرده. نفسش رو بیرون داد: خزان باهم میریم. میدونم الان حالت خوب نیست. داری خود خوری میکنی نمیدونم چرا دارم خودم رو هدف تیر قرار میدم؟ _ تیر؟؟؟ خزان اصلا اون طوری که تو ذهنته نیست _ هیچی، چرا دقیقا همون شکلیه_ در ضمن اصلا صورت خوشی نداره باهم وارد شهر بشیم. صداش اینبار دیگه جدی بود. اتفاقا دقیقا بهم وارد میشیم باهم وارد اون شهر میشیم.
خزان، عکاسی جوان که در آستانه سیویکسالگی ایستاده، دختریست که گذشتهای پر از زخم و تاریکی را پشت سر گذاشته است. در نوجوانی، درست زمانی که باید بیخیالی را تجربه میکرد، درگیر واقعیتی شد که بر شانههای نحیفش سنگینی میکرد: جدایی پدر و مادر. اما او ماند؛ ماند تا مراقب پدری باشد که زخمی از جنگ بازگشته بود، نه با بدنی زخمی، که با روانی فرسوده. پدری که نهایتاً در برابر چشمهایش، خود را از این جهان رها کرد. در دل آن سالهای تیره، نوری هم بود؛ عشق پسرعمویی که روزی با او نامزد شد، اما آن رابطه نیز در هم شکست و نبودنش، زخمی دیگر شد بر دل خزان. فشارها چنان بر روحش سنگینی کردند که خود نیز برای لحظهای تصمیم به پایان گرفت...
اما مرگ، او را نپذیرفت. آن شکست، نقطه عطفی شد تا از خانواده پدری دل بکند و راهی خانه مادر شود؛ برای یافتن دوباره زندگی. دوازده سال گذشته و حالا خزان، زنیست مستقل، استوار، با جای پایی محکم در تهران. با خواهرخواندهاش حنا و دوست وفادار و همدلش دنیا، شرکتی تبلیغاتی را پایهگذاری کردهاند که در آن هنر و تلاش، ستونهای اصلیاند. اما درست در لحظهای که فکر میکند گذشته را پشت سر گذاشته، سرنوشت بازی تازهای آغاز میکند. واحد روبهروی شرکت، حالا دفتر وکیل جوانیست به نام پندار طلوعی — مردی از گذشته خزان. مردی که روزی سایهاش بر همه روزهای او افتاده بود و هنوز هم، با تمام انکارهای خزان، سلطنت دلش را رها نکرده است...