دانلود رمان منجلاب عاشقی pdf از ناشناس بی احساس برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
کلافه بودم و عصبی… نازنین تنها کسی بود که تو زندگی داشتم. همه امیدم به رای دادگاه بود. اما اونم حکم به قصاص داد. هیرون و ویلون با محسن و پدرش، توی سالن دادگاه ایستادم و گریه می کنم…حالا چه خاکی به سرم بریزم….محسن: باید هرطور شده از عرفانی رضایت بگیریم…با دیدن عرفانی و وکیلش که از اتاق دادگاه اومدن بیرون سریع خودم رو بهش رسوندم…
-اقای عرفا…
هنوزن نتونسته بودم فامیلیش رو کامل بگم که وکیلش با خشم هلم داد عقب که افتادم زمین:
-سمت اقای عرفانی نیاین. ایشون تصمیمشون قصاصه.
شوکه شدم. دردی که تو کمرم پیچیده بود برام اهمیتی نداشت. به عرفانی نگاه کردم. با چشمایی سرد و بی احساس تو چشمام خیره شده بود. رشته اتصال نگاهمون رو قطع کرد، پشتش رو بهم کرد و رفت.
محسن بازوم رو گرفت و کمک کرد بایستم. پدر محسن(حاج اکبر):
-آرام باش دخترم… انشالله که می تونیم رضایت بگیریم. یکم صبر پیشه کن.
محسن: چی میگی بابا؟ وایستیم اگر رضایت ندادن چی؟ ببینم زنم داره میره بالای چوبه دار؟
یاد شرح حکم افتادم که گفته بود فقط یک ماه … یک ماه دیگه نازنین اعدام می شد. برگشتم سمت حاج اکبری و گفتم:
-فقط یک ماهه حاجی…
تسبیحشو تو دستش می چرخوند و ذکر می گفت.
روی صندلی های انتظار نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم:
-فقط یک ماه…