پست های ویژه
دانلود رمان عروس کوچک pdf برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
لب پله ی آجری حیاط نشسته بودم. عروسـک پارچـه ایـم دسـتم بـود. تـو تـنش سـیم داشـت. دست و پایش را خم کردم و آن را روی پایم نشـاندم. شایسـته خـانم بـا نـازی خـانم از کنـارم رد شدند. از پله ها پیین رفتند، حـوض را دور زدنـد و از در خـارج شـدند. پشـت سرشـان بـه در بسـته خیره شدم. دلم می خواست مرا هم با خود می بردند. کجا؟ فرقی نمیکرد. ولی آنها کجا و من کجا ….
من نه معنی حرف هایشان را می فهمیدم نه دلیل خندیدنشان را. البته سعی هم نمی کردم. آنها هـم همینطور. به خودم گفتم با دیوار فرقی ندارم. اما همان موقع حاج آقا بیرون آمد. دسـتی بـه دیـوار کشید و گفت : اینجا داره نم میزنه. بگم بنا بیاد بکَنه ببینم عیب از کجاست. فکر کردم: نه. دیوار ارج و قربش بیشتره. حداقل یکی نگاهش میکنه ببینه سالم هست یا نه.
خوبیش این بود که با تمام این خیالات, حالا درست یا غلط, ناراحت نبودم. مهرانگیز خانم با آن شکم سنگین بیرون آمـد. سـفره ی صـبحانه را کنـار باغچـه تکانـد و برگشـت. کمی خرده نان روی زمین ریخت. آرام بلند شدم. خرده نان ها برای ماهی قرمزهای حـوض ریخـتم. لب حوض کنار شمعدانی ها نشستم و نان خوردنشان را تماشا کردم. عروسـکم را بـه گلـدان تکیـه دادم. کبری نفس زنان توی حیاط آمد و پرسید: ننه اتاقت جارو میخواد؟
سرم را بلند کردم. لابد با من بود. چون کس دیگری توی حیاط نبود. آرام گفتم : نه…غرغرکنان گفت: ببینم نکنه به من اعتماد نداری نمیذاری من برم تو اتاقت ها. دفعـه ی پـیش هـم که گفتی نمیخواد. چیه میترسی چشمم دنبال طلاهات باشه، هان؟ این خونواده از چشماشـون به من بیشتر اعتماد دارن. خـودم مـاهی یـه بـار صـندوقخونه ی خـانم رو می ریـزم بیـرون و قشـنگ تمیزش می کنم. ماشالا همه چی هم داره. اگه این کاره بودم تا حالا دوری برده بودم.
