دانلود رمان سنگلاخ pdf برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
برق سرخی خون روی دستانش، چشمانش را میزد! نفسش هر لحظه تنگ تر و تنگتر میشد… از ترس به خود میلرزید و چشمان وحشت زده اش، مدام بین جسم بی جان مرد و خونی که روی زمین پاشیده شده بود دو دو میزد! تپش سرسام آور قلبش سکوت اتاق را شکسته بود… دست لرزانش را بالا آورد و مقابل مردمک های لرزانش گرفت، خون سرخ از میان انگشتان کشیده اش سر خورد و به آرنجش رسید… لحظه ی خداحافظی با کابوسی که سالیان سال با آن دست و پنجه
نرم میکرد رسیده بود… خداحافظی با عذابی که ثانیه به ثانیه همزاد روزها و شبهایش بود!
تاریکی فضای اتاق به سیاهی تقدیرش بی شباهت نبود؛ تقدیری شومتر از قارقار کلاغهای سیاه!
_ گیتی معتمدی!
با صدای دو رگه ی مردی که مقابلش بود به خودش آمد و چشم در چشمان بازپرس میانسالی که درست سمت دیگر آن میز مستطیل شکل نشسته بود دوخت. خودکارش را کنار کاغذهای سفید روی میز رها کرد و به صندلی اش تکیه داد.
_ نمیخوای حرف بزنی؟
لرزش خفیف بدنش شدت گرفت، نگاه از چشمان ریز بازپرس ربود، چشمانش داخل اتاق چرخید و نگاهش به شیشه ی بزرگ آیینه مانندی که روی دیوار سمت
چپ اتاق قرار داشت خیره ماند. انعکاس تصویرش در آیینه زنی سیاهپوش بود که از خیلی قبلتر لباس عزای سرنوشت نکبت بارش را برتن کرده بود. با صدای برخورد عمدی خودکار بازپرس با میز چوبی ای که مابینشان قرار داشت، متوجه موقعیتش شد.
_ تورج ملکی! همسر شما چند روزه که به قتل رسیده و مضنون اصلی این پرونده خود شمایید.
تورج! حتی شنیدن نامش هم زجرآور بود. کمی از صندلی فاصله گرفت و دستهای گره کرده اش را روی میز گذاشت.
_ با هم مشکل داشتید؟
نفسهای کوتاه و بریده اش خبر از درون ناآرامش میداد، تمام این چند روز را سکوت کرده بود، گویی که با قفلی آهنین زبانش را به دهانش قفل زده بودند، توان حرف زدن نداشت و سوالهای پی در پی بازپرس فقط اضطرابش را بیشتر و چهره ی جدی و عبوسش، روانش را آشفته تر می ساخت.