دانلود رمان عهدی که زیر سقف آسمان بستیم pdf از مهدیه بخشی برای اندروید و کامپیوتر و PDF و آیفون، با لینک مستقیم با بهترین فونت نسخه اصلی
یکی از شیرینی های چیده شده در دیس را برداشتم. به خانمی که کنار میز پذیرایی با لبخند ایستاده بود سری تکان دادم و راهم را به طرف تابلو عکسهای نصب شده روی دیوارها کج کردم. سالن نیمه تاریک بود. نور مخفی های مهتابی رنگ که بالای هر عکس تعبیه شده بود را دوست داشتم. بیشتر از آن تحت تاثیر آهنگ بی کلام لایتی بودم که در سالن پخش میشد. در حینی که به شیرینی گاز میزدم به عکسهایی که از شهر و شهرنشینی گرفته شده بود؛ دقیق می نگریستم….
هیچ کدامشان جذبم نمیکرد. نمیدانم چرا… تا اینکه تابلویی در وسط سالن جذبم کرد. شاید چون که ابعادش بزرگتر از مابقی بود. عکس، تصویر یک خانه، ته یک کوچه ی دراز و آجری بود. کف کوچه خاکی بود و منتهی میشد به یک تک در کوچک کرم رنگ. نمیدانم چرا با دیدنش مو به تنم سیخ شد… شاید به خاطر شباهت زیادش به خانه ای بود که من بسیار می شناختمش!
همچنان خیره به عکس بودم که صدای آشنایی توجهم را جلب کرد. سر برگرداندم. آقای بهرامی استاد عکاسیام با لبخند کمرنگی به عکس خیره بود. انگشتانش در حال بازی با ریش های جو گندمیاش بود و چشمانش برق میزد. یک برق خاص و تحسینگر…
-تو هم از این عکس خوشت اومد باباجان؟!
برای تقابل احساسات سرش را چرخاند، نگاهم کرد:
-تو شاید دهمین نفری هستی که از صبح پای همین عکس واستاده و تکون نخورده!
دوباره به تابلو نگاه کردم. ادامه داد:
-عکاسش یکی از بهترین شاگردامه، البته هم رشته ی شما نیست. تخصصی عکاسی میخونه! شما فقط گذرا یکی دو ترمی چند واحدی میگذرونین که یک آشنایی و درک کلی از عکس و هنر عکاسی داشته باشین…