دانلود رمان تباهکار pdf از فرشته تات شهدوست
با لینک مستقیم برای اندروید و کامپیوتر
ژانر رمان: عاشقانه، انتقامی، معمایی، پلیسی
خلاصه رمان تباهکار
لیلی، دختری سختکوش و مقاوم، از همان کودکی طعم فقر و بیپناهی را چشیده. حالا، تنها امید زندگیاش مادر بیماریست که نفسهایش به شماره افتاده و برای زنده ماندن، محتاج جراحیست. در بحبوحه تلاشهای بیثمرش برای تهیه هزینهی درمان، در خیابانهای بارانخوردهی شهر، با مردی مرموز به نام ارشیا روبهرو میشود. مردی با نگاهی سرد و لبخندی دردآلود که پیشنهادی غیرمنتظره به لیلی میدهد: “فقط یک شب با من باش… بعدش همه چی درست میشه.” لیلی در دوراهی اخلاق و عشق، درماندگی و نجات، تصمیمی میگیرد که تمام زندگیاش را دگرگون میکند. اما ارشیا کیست؟ و چه رازی پشت آن یک شب پنهان است؟ “پایان خوش”
رمان های پیشنهادی:
دانلود رمان بهار رسوایی
دانلود رمان شکلات تلخ
قسمتی از رمان
کارش به قدری ناگهانی بود که شکه شدم. با صورتی برافروخته زیر لب جوری که صداش تو کوچه بلند نشه. غرید: خفه شو بینم فکر کردی کی هستی؟ چند روز تحویلت گرفتم هوا ورت داشته فکر کردی واقعا دلبری هستی واسه خودت ؟ ابرو خداتو شکر کن که من هستم و گرنه جز من کسی حتی تف تو روت میندازه؟! بغضم گرفته بود. بی همه چیز قصد داشت با این حرفاش غرورمو خرد کنه تا نتونم از پسش بر بیام در کمال وقاحت خودشو بهم نزدیک کرد و در حالی که هوس از تو چشمای نحسش شعله می کشید دستمو تو همون حالت نوازش کرد و گفت: از همه ی دردسرات خبر دارم. می دونم گیره پولی اما
دستشو به سمت انگشتام سوق داد و با خیالی آسوده از اینکه این موقع از صبح کسی از این کوچه ی بن بست رد نمیشه زمزمه هاشو ادامه داد تا من هستم چرا لنگ بمونی عزیزم؟
خودم دربست نوکرتم هستم… من که تا اون موقع مثل گنجشکی که تو اون سرمای استخون سوز زمستون وسط کوچه ای که از برف پوشیده شده، خودشو تو چنگال گربه ای گرسنه اسیر میبینه میلرزیدم و از ترس زبونم بند اومده بود با جمله ی آخرش به خودم اومدم و با همه ی توانم هولش دادم عقب و با صدای خفه و لرزون و چشمایی که ندیده هم می دونستم سرخ و مملو از اشکه تو صورتش با صدای زیری داد زدم برو گمشو کثافت تو فکر کردی من کی ام بی شرف؟! خودتو چی فرض کردی؟ غلط کردم بهت رو زدم فکر کردم آدمی کاش قلم پام میشکست ولی واسه کار پیش توی رذل نمی اومدم. سینه به سینه ام ایستاد و تو صورتم توپید فقط به شبو با من بگذرون ببین فرداش چجوری دسته دسته اسکناس می ریزم زیر پاهات.. اینجوری خرج داروهای مادر تو که هیچ خرج خودتم راحت در میاری دختر یه کم عاقل باش…
سراپا خشم بودم. دستامو تخت سینه اش زدم و باقی مونده ی انرژیمو تو پاهام جمع کردم و دویدم سمت خونه. پشت سرم با قدمای بلند می اومد اما تا بخواد بهم برسه کلید انداختم تو قفل و درو باز کردم. انگار خودشم میخواست برم تو وگرنه راحت می تونست جلومو بگیره. نفس زنان با صورت خیس از اشک پشتمو به در تکیه دادم اما صدای نحسش رو از پشت در شنیدم که آروم ولی محکم جوری که انگار از حرفاش زیادی مطمئن بود گفت: خیلی خب ناز کن تو که دیر یا زود پیشنهاد مو قبول می کنی دیگه چرا هم وقت خودتو می گیری هم منو؟ چه پیش من باشی چه هر کس دیگه. بی همه چیز هیچ بویی از آبرو و مردونگی نبرده بود. حقیقتا به آشغال پست بود. یه موجود نفرت انگیز. شروین صاحب همون بوتیکی بود که قبلا توش کار می کردم از طرفی خونه اش فقط دو تا کوچه با ما فاصله داشت.
امروز هم حتما با قصد و نیت از اینجا رد شده بود. شاید هم کار هر روزش بود. هدفش این بود منو به جوری گیر بندازه. و می دونستم تا به مقصود شومش نرسه دست بردار نیست. به اتاق که رسیدم سست و بی رمق دو زانو روی زمین نشستم. شونه هامو بغل گرفتم و از پشت پرده ی تار و ضخیم اشک به تخت مامان نگاه کردم. چی شد که اینجوری شد؟! همه چیز که خوب بود کیا بودن که خوشبختیمون رو چشم زدن؟! کی نفرینمون کرد؟! آه و نگاهه حسرت بار کی پشت سرمون مونده بود که به این روز افتادیم. قوطی قرصای مامانو از تو کیفم برداشتم و تو مشتم گرفتم. خیره خیره نگاهم بهش بود و از بی خاصیتی و بی دست و پایی خودم حالم داشت بهم می خورد. منی که به قول هستی دختر زیر و زرنگی بودم و …